4(از اخر به اول)
سکانس سوم و آخر :
مشغوله دیدن ِ سیزن ِ دوم ِ فصل جدید ومپایر بودم! از کنجکاااااااوی شدیییید داشتم توی یوتیوب میگشتم ببینم اثری از اپیزود3هست یا نه !
کلییی فیلم از قدیمای ومپایر اومد... یدونه ازون قدیمیا و قشنگاشو باز کردم... یه جاش رسید به نگاه کردن دیمن و الینا بهم...
یاد پارسال افتادم و نگاهش ! یاد دوسال گذشته افتادم و اتفاقا ! و یاد دیروز و اتفاقی که افتاد....
سکانس دوم :
+ کجایی؟
- کلاسم هنوز تموم نشده ، سرکلاس
+ کجا بیام دنبالت؟
- مگه قراره بیای؟ نمیخاد خودم میرم خونه تو اتوبوسم میخابم
+ باشه صادقیه میبینمت
5 دقیقه ی بعد !
-کلاسم تموم شد دارم میرم خونه
+کجایی؟ با کی؟
- دارم میرم دم در :| با فامیل محترمت مژگان !
+باشه راه افتادی خبر بده
سکانس اول :
با مژگان حرف زنان از در اومدیم بیرون میرفتیم سمت اتوبوسا که گفتم این خیلییی شبیه ماشین ِ حامد !
دقت کردم به راننده ، هوا تاریک شده بود نمیشد واضح دید ! مژگان میگفت چیه؟؟؟ گفتم ماشینش عین ماشین حامده!
یهو گفتم خیلی شبیه...... درو یهو باز کرد دیدم حامده !
از خنده نمیدونستم چیکااار کنم ! ذووق و سورپرایز شدن و خوشحالی تو چشام و قیافم موج میززززد :))))))))))
-حاااااااامد تو کی اومدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
+ به تو چه :))))))))
تا تهران از اومدن و سورپرایز کردنش ذوق زده بودم !
یاد قدیما بخیر... امسال دیگه کچل نیسی همسری ^___^ {کلیییک}
یه خبرایی ِ.... منتظرم محرم و صفر تموم بشن.... خدا بزرگه ^__^